کاش بدتر بودم.......؟؟؟؟؟

رنگها گاهی ادم رو متنفر میکنن از رنگین کمان....  

وقتی از یکی که هیچ انتظارش رو ندارم بجای یک رنگی یا حداقل دو رنگی !!هزار رنگی میبینم 

.... 

گاهی بدم میاد از هرچی مردونگیه......

وقتی میبینم دختر خوشگل جوونی رو که با مادرش اومده اورژانس و ساق پاش با لگد شوهرش شکسته... 

و شوهرش رو میبینم با رگ گردن متورم و ادعای مردونگی....... 

گاهی از هرچی نجابته بدم میاد.... 

وقتی دختر ۱۸ساله رو میبینم که خودکشی کرده به جرم اینکه نجابتش توسط برادرش  زیر سوال رفته و برادرش توی اورژانس به پرستار زن و پزشک زن چه مجرد و چه متاهل تلفن میده که کاری داشتید در خدمتیم.... 

گاهی دلم میخواد بد بودم بد بد بد  

نه اینکه حالا خوبم نه 

کاش بدتر بودم....

شاید با دیدن بدیها اینقد داغون نمیشدم  

شاید......

عاشقتم جهان سوم!!

به سلامتی برگشتم!!!!!!! 

حسابی خوش گذشت 

شرح خلاصه ای از سفرنامه رو اینجا میذارم: 

روز اول ۱۳/۲/۹۱ 

صبح ساعت ۹ بادکتر گیتی (دوس جونی که این سفر رو پیشنهاد داد)از فلکه ۲ صادقیه رفتیم برج میلاد و جاتون خالی حسابی سر تا پاش!!!!رو بازدید کردیم 

ناهار رو همونجا ساندویچ خوردیم  

بعد هم با اتوبوس رفتیم نمایشگاه و به طور کاملن ثابت از غرفه کودک و نوجوان بازدید کردیم!!!!!!!!!!!!و تعدادی کتاب توپ جهت مانی خریداری شد یه سری هم به غرفه ناشران دانشگاهی زدیم که از بس نامرتب بود بی خیال شدیم 

من دنبال نشر چشمه بودم که شنیدم امتیازش لغو شده و در نمایشگاه نیست.... 

ماهم در یک عملیات انقلابی نمایشگاه رو تحریم کردیم و زدیم بیرون!!!!!!!!

ساعت ۸شب مثل دو جنازه متحرک  وارد ایستگاه مترو مصلی شدیم و نزدیک بود دچار خفگی ناشی از فشار زیاد و کمبود اکسیژن بشیم که ایستگاه امام پیاده شدیم و بعد سوار خط 2شدیم که بریم صادقیه که بازهم ازدحام و..... 

گیتی یه دفه نشست کف مترو  و آروم به من گفت بابا داریم میمیریم ...!!!!جهنم پرستیژ و دکتری و....... کی به کیه بشین تا غش نکردیم....!!!!

 دست منو هم گرفت و دو تایی نشستیم   

یه خانمی لواشک و غیره میفروخت که کلی دعا به جونش کردیم و لواشک خریدیم...

اینجانب یک عدد لواشک پذیرایی بیرون آوردم شروع کردیم به خوردن!! 

یه خانم متشخص خارج گشته کلا باکلاس کنار ما ایستاده بود و با دیدن ما سری از روی تاسف تکون داد و به خانم مسن بغلیش گفت: میبینین جوونای مملکت رو؟اینا قراره آینده ساز باشن! 

واقعن دلم میسوزه...یه جوون چرا باید اینقد بی روحیه باشه که نتونه رو پاش واسته و اینجور ولو باشه..شما فک نکنین از خستگیه نه اینا از نظر روحی خسته ان.... مطمین باشین اینقد بی حوصله هستن که نه حال پیشرفت دارن نه حال درس و ...........

من و گیتی با دهن پر از لواشک و چشم های گرد به هم نگاه میکردیم!!که یه دفعه منفجر شدیم از خنده  اونقد خندیدیم که به سرفه افتادیم!!! 

خانمه ادامه داد:من هر دو ماه میرم چین..اینقد پیشرفت دارن..با این ازدحام یک بار ندیدم کسی کف مترو بشینه!!!کجای دنیا تو مترو دست فروش دارن!!!؟؟واقعن که جهان سوم هستیم!!! و...................... 

قیافه منو گیتی واقعن دیدنی بود   

از یک طرف شوکه بودیم و از طرف دیگه اونقد خندیده بودیم که درحال خفه شدن بودیم 

خوب بود خیلی خوب 

هرچی بودیم...خودمون بودیم و کاری که دوست داشتیم انجام بدیم!! 

به کسی چه مربوط؟؟؟؟؟!!!! 

 

 

 

 

مانی انگلیش اسپیک می کند

در مسیر کلاس:  

مانی:مامان وقتی از کلاس بیرون میام به میس سارا چی بگم؟ 

من:بگو گودبای  

مانی :اوهوم....

دم در موسسه  

  مانی:مامان وقتی از کلاس بیرون میام به میس سارا چی بگم؟ 

من:بگو گودبای 

 مانی :اوهوم....

دم در کلاس   

  مانی:مامان وقتی از کلاس بیرون میام به میس سارا چی بگم؟ 

من:بگو گودبای 

  مانی :اوهوم.... 

(اجازه نمیده از کلاس بیام بیرون ومیگه پیشش باشم)  

وسط جو گیری میس سارا و خوندن شعر با حرکات موزون 

  مانی:مامان وقتی از کلاس بیرون میام به میس سارا چی بگم؟ 

من:بگو گودبای  

  مانی :اوهوم....

 

۳۰دقیقه از کلاس گذشته 

 مانی:مامان وقتی از کلاس بیرون میام به میس سارا چی بگم؟ 

من:بگو گودبای    

 مانی :اوهوم.... 

۴۵دقیقه از کلاس گذشته 

مانی:مامان وقتی از کلاس بیرون میام به میس سارا چی بگم؟  

 من:بگو گودبای    

 مانی :اوهوم  

1ساعت از کلاس گذشته 

مانی:مامان وقتی از کلاس بیرون میام به میس سارا چی بگم؟  

من:خفم کردی بچه 

بگو گور بابات 

مانی:گوربابات گوربابات....... وان تو تری فور....گوربابات گوربابات.........

من: 

میس سارا:

به نام نمایشگاه کتاب به کام.....

خوبه یه رفیق داشته باشی 

رفیقت زنگ بزنه 

بگه : 

مانا پایه ای 2روز مال خودمون باشیم 

بریم تهران 

به نام نمایشگاه کتاب

به کام خرید و گردش 

نظر رفیقت این باشه که محمد و مانی نیان 

خوبه محمد قبول کنه 

خوبه مامانت هم بگه بچه و شوهرت با من برو 

خوبه سریع بلیط بگیرین 

3شنبه رفت وجمعه برگشت 

خوبه از الان کلی ذوق کنی و هی نقشه بکشی 

 

 

من الان اینطوریم 

خیلی بی جنبه ام نه؟؟؟؟

گاهی احساس میکنم....

گاهی احساس میکنم خیلی از خودم دورم 

گاهی یه دفه از خودم بدم میاد 

گاهی مثل الان که یه پیرمرد 73ساله از در اومد داخل و گفت خانم دکتر میشه یه فشار از من بگیرید و من بدون نگاه به چشماش گفتم آقا اینجا که درمانگاه یا مطب نیست...برای فشار گرفتن برید درمانگاه....... 

که چشمم در چشماش گره خورد و بعد نگاهم به لباس مندرسش افتاد.....

یه آن خالی شدم 

 

چرا این رفتار رو کردم؟؟ 

چون از کارم اینجا ناراضیم؟ 

چون از صبح اعصاب نداشتم؟ 

چون دیشب مانی خوب غذا نخورد؟ 

چون با محمد یه بحث تکراری داشتم که به نتیجه نرسید؟ 

چون انگشت دست مامان درد میکنه و دیروز نتونستم ببرمش دکتر ارتوپد؟ 

چون سرم به شدت درد میکنه و در حال انفجاره؟ 

خاک به سرت 

هردلیلی داشتی 

حق نداشتی بدون نگاه به چشماش با حرفت دلش رو بشکونی  

خوبه بازم از چشماش فهمیدی که دلش رو شکوندی

خاک... 

گفتم ببخشید حاج آقا بشینید فشارتون رو بگیرم 

نشست 

کاف رو که رو دستش بستم با پر شدن کاف احساس کردم منم دارم خفه میشم  انگار این کاف بجای بازوی اون دور گردن من بسته شده بود

با خالی شدنش منم یه آن برگشتم 

گفتم فشارتون 13روی 8هستش 

تشکر کرد و گفت 

پیر شی دخترم!  

(نمیدونم دعا بود یا....)

 

و رفت 

ولی ذهن درگیر من موند و اینکه چی شد 

از اون همه آرمانی فکر کردن رسیدم به اینجا که  

از یه پیرمرد 73ساله فشارخون رو که ساده ترین کار پزشکیه به زور بگیرم..............