سایبری میشویم......... عزیز میشویم....فدایتان بشویم!!!!!!!!!!

سلام 

اینجانب مانا اعلام میکنم در سلامت کامل به سر میبرم 

فقط سرم شلوغ بووووووووووود حسابی 

 بعدش هم تازگی ها نت ادارمون به علت حملات سایبری دشمنان قطع میباشد!!!!!!!!!!!!نت خونمون هم خراب میباشد 

مثلا شوهرمان مهندس کامپیوتر میباشد خیر سرمان!!!!!!!!!!!!!! 

مرسی از همه دوستای گلم که به یادم بودن ایشالا به زودی یک آپ آبرومندانه انجام میدهیم!!

فرمول ریاضی فقر

آخر هفته گذشته به خوندن کتاب(( خاطرات صد  در صد واقعی یک سرخپوست پاره وقت ))گذشت 

کتاب خوبی بود و ازش لذت بردم 

جمله هایی زیبا کم نداشت و در قالب طنز حرفهای قشنگی زده بود 

یکی از جمله های قشنگش به نظر من این بود: 

 

ما فقیریم........  میدونید فقر یعنی چه؟؟؟ بذارید فرمول ریاضیش رو براتون بگم:  

 

شکم خالی+ یخچال خالی  =   فقر  !!!!!!!!!! 

 

خیلی به دلم نشست......... 

شما برای فقر یا چیزای دیگه فرمولی سراغ دارید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

روز روزمرگی

کلید رو تو در میچرخونم و خودم رو میندازم تو خونه.......تمام تنم عرق کرده و احساس میکنم الان غش میکنم....... 

طبق عادت همیشگی درو پشت سرم قفل میکنم و سریع مقنعه رو از سرم میکشم بیرون و با دست دیگم کش مو رو باز میکنم.... کیف و مقنعه پرت میشن روی مبل کنار در...سریع دکمه کولر رو میزنم 

بدو میرم توی دستشویی و شیر آب رو تا ته باز میکنم و یه مشت آب میزنم به صورتم همونجا دکمه های مانتوم رو باز میکنم و بعد پرتش میکنم تو سبد رخت چرکهای حموم... 

دیگه باید شسته بشه و خیلی هم نو نیست که بدمش اتو شویی ...همینطور که این فکر از سرم میگذره جورابام رو هم بیرون میارم و پرت میشن کنار مانتو...... 

سریع خودم رو میرسونم تو آشپزخونه و یه قابلمه رو برمیدارم و پر آب میکنم و میذارمش روی گاز تا جوش بیاد برای برنج...خیالم راحته که قرمه سبزی از دیروز داریم.. 

به ساعت نگاه میکنم ۲:۲۰ دقیقه هست ومن هم تا ۳وقت دارم تا محمد مانی رو برداره و بیاد خونه 

مثل همیشه تا جوش اومدن آب میرم تو هال و روی مبل ولو میشم 

گوشم به آشپزخونه و صدای جوش اومدن آبه 

تو یه حالت خلسه هستم که مثل برق گرفته ها از جام میپرم 

چرا اومدم خونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ای وای  

محمد از دیروز گفته بود که ظهر ناهار نمیاد و منم از صبح به مامان گفتم که ظهر پیششون هستم و از دیروز خودم رو برای یه ناهار آماده و استراحت تو خونه مامان آماده کرده بودم........ 

همونجا نشستم و زدم زیر خنده 

هیچوقت فکر نمیکردم روزمرگی باهام اینکارو بکنه!!!  

یعنی.... چون هر روز ظهر اینکارو کردم مثل یه ربات امروزم..........

آخر هفته با طعم عملیات احیا

آخر هفته ها گاهی میریم ییلاق... 

یه منطقه خوش اب و هوایی ۴۰ کیلومتری شهر هست که یه خونه باغ  اونجا داریم 

خیلی وقتا حوصله رفتن رو ندارم و دلم میخواد تو خونه بشینم و فقط استراحت کنم ولی به خاطر مانی و محمد نه نمیگم و میرم 

هفته گذشته هم ۵شنبه ظهر راه افتادیم که بریم  

از دیروزش به خاطر یه نوزاد تو بخش نوزادان اعصابم خراب و ذهنم درگیر بود 

قیافش همش جلو چشمم بود چطور یه دفه بدحال شد و من چقد عصبی بودم 

اول مرتبا با آمبو بگ بهش اکسیژن زدیم ..........جواب نداد........انتوبه شد.........  

فوق نوزادان رو خبر کردیم که گفت تو راهم.......   

ماشین ایستاد..... 

گفتم چی شد 

محمد با یه آه بلند گفت پنچر کردیم...... 

پیاده شدیم 

درست جلو یه سری از این مغازه های جاده ای پنچر شده بودیم 

میدونستم زاپاس نداریم  ........ 

محمد لاستیک رو برداشت که ببره یه آپاراتی همون نزدیکی.....مانی هم اصرار که باهاش بره........ 

منم کنار جدول یه مغازه نشستم.......  

 

 

عکس سینش آماده شد ...یه نموتوراکس خفیف داشت...........نباید به خاطر اون اینقد بدحال میشد گیج شده بودم........گفتم ست رو بیارن و لوله سینه هم براش گذاشتیم .......ولی بازهم جواب نمیداد.........چشماش وق زده وصورتش سیاه بود......... 

بازم اپی نفرین و ماساژ............  

 

یه پیکان ایستاد و یه زن و مرد با ۳تا بچه پریدن بیرون..... 

مرده رفت تو فالوده فروشی کنار من و با یه سینی فالوده برگشت........ 

۴روز پیش بود که مانی فالوده خواست و براش نگرفتم؟؟؟؟؟؟.......... 

یکی از بچه هاش یه دختر کوچولوی ۳ یا ۴ساله ناز و فوق العاده کثیف و ژولیده بود..... 

فالوده رو با چه کیفی میخورد........ 

نوزاد بیمارستان هم دختر بود..........یه دختر نارس ۱.۵ کیلویی.....  

 

 

فوق نوزادان رسید.......چش شده خانم دکتر؟؟؟ 

گفتم نمیدونم ................. 

گفت نمیدونی یعنی چه؟؟؟؟ 

گفتم دکتر هرکاری تونستم کردم جواب نمیده............. 

سریع ماساژ رو ادامه داد و بعد هم اپی نفرین رو مستقیم به قلبش زد.......... 

ضربان قلبش بالاتر اومد......... 

با ادامه احیا رنگش هم کم کم بهتر شد........... 

 

 

 

زل زده بودم به دختر کوچولو با فالودش که مرتبا از لب و لوچه و لباسش میریخت .. 

ناخودآگاه میخندیدم.......چشمم به باباش افتاد که زل زده بود به من و مادرش که زل زده بود به شوهرش...........  

 

دکتر پرسید دارو هاش چیا بوده؟؟ 

پرستار کاردکس رو آورد 

آمپی سیلین...وانکو مایسین........کلسیم... 

دکتر فریاد زد کلسیم رو کی و چه ساعتی بهش زده.......... 

یکی از پرستارهای تازه وارد با رنگ پریده اومد جلو ......من زدم دکتر ساعت ۱۱ 

دکتر:درست زمانی که بدحال شده.......کلسیم رو شوت کردی حتما شوت کردی همینه بچه طفل معصوم ایست قلبی کرده............جواب خدا رو چی میدی؟؟؟؟؟؟؟؟بچه هایپوکسی کشیده ......الان برگشت.......ولی برو دعا کن رو مغزش......... 

 

 

کاسه فالوده واژگون شد رو زمین و رشته های فالوده مثل کرم توی خاک وول میخوردن..... 

دختر بچه ضجه میزد......فالودم .............فالودم ریخت.......... 

مادرش یه سر چادرش رو تو دهن گرفته بود و بچه رو بغل کرد......... 

اشکال نداره مادر حتما چشم کسی بهش بوده......بهتر که نخوردی........نیم نگاهی به من کرد و رفت توی ماشین...... 

شوهرش از مغازه اومد بیرون کنار من که رسید گفت:تنهایی؟؟؟ ............ 

زن صدازد علی .......علی .....بیا بچه ها گرمشونه........   

 

پرستار گریه میکرد ............نگاهش کردم.........اشتباه برای همه هست ..........ولی بعضی اشتباه ها.... 

مانی و محمد رسیدن ....محمد لاستیک رو عوض کرد....... 

کارش که تموم شد یه نفس بلند کشید و گفت فالوده یا بستنی؟؟؟ 

گفتم هیچکدوم بیا زودتر راه بیفتیم........... 

با ۳تا بستنی برگشت.........یکیش رو طرف من گرفت..........یه خورده نگام کرد و گفت:چته؟ 

یه نگاه به خودت کردی؟خانم دکتر مارو باش!!با این مانتو نخی رنگی رنگی و این روسری جیغ جیغی 

گفتم چقد رسمی بپوشم....میدونی که اینجور جاها میخوام راحت باشم 

گفت آخه میدونی الان بیشتر شبیه این دختر فراری ها هستی تا یه پزشک........ 

خندیدم  

سوار شدم و گفتم میشه شما یه جای امن برای این فراری پیدا کنید ..... 

گفت بعله درخدمتیم خانم ........

 

مانی تمام  صورتش رو کثیف کرده بود و بستنیش رو ریخته بود کف ماشین....................

یه چایی با مامان و مانی

خسته از یه روز پر استرس میرم خونه مامانم که مانی رو ببرم خونه 

مانی شروع میکنه به نق نق وبهونه گیری که من نمیام خونه و...........از من اصرار و از اون انکار که مامانم میگه خوب توهم بشین یه چایی دور هم بخوریم بعد بچه هم راضی میشه و میاد 

میشینم و بساط چایی و میوه و...تلویزیون رو روشن میکنم و هی شبکه هارو زیر و رو میکنم 

مامان هی میره و میاد  

میگم مامان بشین یه خورده ببینمت و برم 

میگه چه فایده تو که دیگه با بهتر از ما میگردی و مارو تحویل نمیگیری!!!!! 

میگم مامااااااان کی بهتر از شما این چه حرفیه 

میگه چه میدونم تو جمع ماها که زیاد حرف نمیزنی مثل الان ببین همش نگات تو تلویزیونه و...... 

میگم اخه چی بگم مامان جان خوب الان حرف تازه ای ندارم خوب 

میگه مثلن از بیمارستان بگو از کارت بگو و...... 

میگم بد هم نمیگیا اتفاقن میخواستم بهت بگم یه بنده خدایی رو امروز آوردن آی سی یو مامان باورت نمیشه ۸تا دندش تو تصادف شکسته بود نمیدونی چه وضعی داشت حالا همش تو فکر این بودیم که هواجمع نشده باشه تو قفسه سینش که سو نوگرافی کردن وگفتن احتمالن خونریزی داخلی هم داره و با چه وضعی رفت اتاق عمل و... 

مامان:بسه مانا جان چاییت رو بخور

من :اینو بهت نگفتم یه بچه ۴ ساله رو آورده بودن خدا برای هیشکی نیاره بعد از یه اسهال ساده یه دفه هوشیاریش و از دست داده و اینقد حالش وخیم شده و..... 

مامان:بسه مانا جان چاییت رو بخور عزیزم

من:مامان اینو گوش کن یه خانمه او مده بود 2 قلو  حامله بوده خدا نیاره تصادف کرد هردوتا بچش رو از دست داده خودش هم تو آی سی یو بستریه و... 

مامان:میشه خفه شی لطفا 

منچیز بدی گفتم؟؟؟ 

مامان:نه فقط برو خونه نمیخواد این بچه رو هم ببری یه چیزی هست این بچه نمیاد خونه

من: