روز روزمرگی

کلید رو تو در میچرخونم و خودم رو میندازم تو خونه.......تمام تنم عرق کرده و احساس میکنم الان غش میکنم....... 

طبق عادت همیشگی درو پشت سرم قفل میکنم و سریع مقنعه رو از سرم میکشم بیرون و با دست دیگم کش مو رو باز میکنم.... کیف و مقنعه پرت میشن روی مبل کنار در...سریع دکمه کولر رو میزنم 

بدو میرم توی دستشویی و شیر آب رو تا ته باز میکنم و یه مشت آب میزنم به صورتم همونجا دکمه های مانتوم رو باز میکنم و بعد پرتش میکنم تو سبد رخت چرکهای حموم... 

دیگه باید شسته بشه و خیلی هم نو نیست که بدمش اتو شویی ...همینطور که این فکر از سرم میگذره جورابام رو هم بیرون میارم و پرت میشن کنار مانتو...... 

سریع خودم رو میرسونم تو آشپزخونه و یه قابلمه رو برمیدارم و پر آب میکنم و میذارمش روی گاز تا جوش بیاد برای برنج...خیالم راحته که قرمه سبزی از دیروز داریم.. 

به ساعت نگاه میکنم ۲:۲۰ دقیقه هست ومن هم تا ۳وقت دارم تا محمد مانی رو برداره و بیاد خونه 

مثل همیشه تا جوش اومدن آب میرم تو هال و روی مبل ولو میشم 

گوشم به آشپزخونه و صدای جوش اومدن آبه 

تو یه حالت خلسه هستم که مثل برق گرفته ها از جام میپرم 

چرا اومدم خونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ای وای  

محمد از دیروز گفته بود که ظهر ناهار نمیاد و منم از صبح به مامان گفتم که ظهر پیششون هستم و از دیروز خودم رو برای یه ناهار آماده و استراحت تو خونه مامان آماده کرده بودم........ 

همونجا نشستم و زدم زیر خنده 

هیچوقت فکر نمیکردم روزمرگی باهام اینکارو بکنه!!!  

یعنی.... چون هر روز ظهر اینکارو کردم مثل یه ربات امروزم..........

قیدار

از دیروز یه کتاب رو شروع کردم به اسم قیدار که نویسندش  رضا امیرخانی هستش 

از این نویسنده ۵تا کتاب دیگه هم خوندم و از سبکش خوشم میاد ( من او ـ بیوتن‌ ـارمیا ـنفحات نفت ـ جانستان کابلستان) 

قهرمان داستان تا این وسطاش که من خوندم همین قیدار خان هستش که شبیه قهرمان ذهنی هست که من از یه مرد برای خودم ساختم 

شاید عجیب به نظر بیاد ولی من در کل مردان میانسال مقتدر و عاشق رو خیلی از این مردهای جوون بیشتر دوست دارم!یه مرد کامل تو ناخودآگاه من یه مرد میانساله با موی جو گندمی و قوی و ساده و صادق که مثل یه کوه..... مثل یه تکیه گاه میمونه 

 

یادمه یکبار سر یه بحثی وقتی اینو به استاد روانپزشکم گفتم مثل تموم روانپزشکا دنبال ریشه هاش گشت و بعد از کلی بحث گفت تو چون عاشق پدرت بودی و پدرت از نظر تو تموم این خصوصیات رو داشته پس توی ذهنت اینطور تصویری از یه مرد ایده آل ساختی ....بعدش هم خندید و گفت بد هم نیستا الان من کلی به خودم امیدوار شدم که ممکنه زنهایی مثل تو  هم باشن!!! 

 

حتی اینو به محمد هم گفتم و اون با تعجب زل زده بهم که یعنی چی؟؟؟؟ 

خندیدم و گفتم یعنی اینکه امکانش هست وقتی تو ۵۰ ساله بشی من خیلی بیشتر از الان عاشقت بشم!!! 

اونم گفت یه معنی دیگه هم داره....یعنی اگه تو ۱۹سالگی که تصمیمهای زندگیت رو با نظر پدر و مادرت میگرفتی با من ازدواج نکرده بودی .....الان که تصمیمهای مهمت رو هم تنهایی میگیری شاید من تو خواستگاری از یه مرد ۴۵ ساله شکست میخوردم........... 

 

 

اعتراف میکنم که وقتی به حرفش فکر میکنم میبینم بعید هم نبود....

حرف حساب

من: مانی تو پسر بدی هستی که مامان رو اذیت میکنی نمیذاری بره سرکار

مانی:تو هم مامان بدی هستی که منو تنها میذاری میری سرکار

من: 

  

 

 

من:محمد  دارم باهات حرف میزنم  چرا حرف من برات مهم نیست زل زدی تو تلویزیون؟؟ 

محمد:چرا نگات رو کتابته و داری با من حرف میزنی؟؟

 من: 

 

 

من:مانیییییییییییی چرا این مهر منو برداشتی اینهمه زدی به دفتر نقاشیت؟؟ 

مانی:ماااااااامان حالا از مهرت کم میاد من بزنم به دفترم؟؟؟ 

من: 

 

 

 

من:این مانی خیلی شیطونه تمام ساق پاش کبوده از بس خورده زمین 

مامان:این عکست رو ببین.........تموم ساق پات وقتی 4سالت بود کبود بود 

من: 

  

 

من:عجب غلطی کردم اومدم پزشکی 

خواهرجان:حالا پزشک نشده بودی میخواستی چه غلطی بکنی؟ 

من: 

 

 

 

سلام مانی بی طمع نیست!!

مانی رو به مامانی:مامانی من که بزرگ بشم میبرمت شمال  

مامانی:الهی فدای تو نوه عزیزم بشم الهی دردت به جون من الهی.........   

مانی:بعدش هم با هواپیما میبرمت مشهد  

مامانی:الهی من فدای این محبتت بشم الهی من قربونت برم الهی......... 

 

مانی:تازشم میبرمت اصفهان باغ پرنده ها ........

 مامانی:الهی من..............   

مانی:تازشم تیرون(تهران!!!!!!!!)هم میبرمت با هم بریم خرید  

مامانی:تو عزیز منی تو عشق منی الهی من........   

 

مانی:بعدش هم با هواپیما از رو دریاها رد میشیم میریم خارج میریم دریا!  

مامانی:من تو رو دارم غم ندارم تو عزیزمنی چقد تو مهربونی الهی من....  

 

مانی:با قطار هم هرجا خواستی میبرمت!!اصلا بدون تو هیج جا نمیرم.. 

مامانی:درد تو به جون من....تو عزیز دل منی ...الهی من...  

 

  

مانی:خوب توهم بگو میبرمت کربلا!!!! 

 مامانی:   

 

 

پی نوشت:مامان من دارند مشرف میشن کربلا و به خیال خودشون قرار بوده تا روز آخر مانی نفهمه!!!از بس که به مامانم وابسته هستش

هرچی که جادس رو زمین به سینه من میرسه

خوشبختی شاید این باشه که سرتو بذاری روی سینش و به صدای قلبش گوش بدی .......  

خانم هایده هم بخونه  

هرچی که جادس رو زمین به سینه من میرسه 

  

ازت بپرسه سردردت بهتر شد؟؟ 

که یدفه مانی بپره رو کله هردوتون و بگه : 

دوباره منو با تام وجری خر کردین؟؟؟؟ 

  

احساس کنی مغزت متلاشی شده!!!!!!!!  

ولی با غش غش خنده بگی سرم خوب خوب شد............خوب خوب......