بهشت هم اودکلونت رو داره بابایی؟

دیشب خوابت رو دیدم 

یعنی دیشب اومدی تو خوابم.......... اومدی پیشم.......... 

توی خونه باغ بودیم و تومثل همیشه خندون و تر و تمیز 

کلی باهات حرف زدم که انصافن خیلیهاش رو الان یادم نیست.. 

داشتی درختهارو اب میدادی و من نگات میکردم انگاری 5یا 6 ساله بودم  

دویدم و گفتم بابایی 

-جان بابایی 

-سیب گلاب میخوام.......... 

یه سیب از درخت کنار دستت کندی  

یه گاز بهش زدم وهرهر خندیدم و هی دورت دویدم گفتی نکن بچه میفتی خندیدم وچرخیدم و چرخیدم.......... 

اومدی بالا روی بالکن نشستی و منم دویدم پهلوت نشستم  

همون بوی خوب ازت میومد بوی همون اودکلونه که رنگش بنفش بود و روش یه حالت ابرو بادی خاکستری داشت  

اومدم بشینم روی پاهات.......ولی بزرگ بودم انگار.......... انگار 20سالم بود و انگار یادم اومد که.....رفتی......که .....نیستی.........که......... 

سرم رو گذاشتم رو ی زانوهات که جمعشون کرده بودی.....انگار گریه میکردم و انگار دستت بود که از رو ی موهام کشیده میشد تا پشت گردنم.....زمان نبود یا اگه بود ایستاده بود انگار....... 

تا آخر دنیا میخواستم همینطور بمونه......... 

با یه لرزش در کل بدنم بیدار شدم .......بوی اودکلونت توی اتاقم پیچیده بود ......... 

دوباره چشمام رو بستم.........بازم احساس میکردم پیشتم و اون بوی عزیز...اون خاطره ها. 

موبایل لعنتی با این زنگش .....کاش زمان ایستاده بود و پیشت بودم......اه .......این زنگ لعنتی .......این کار لعنتی........... 

 

هرچی که جادس رو زمین به سینه من میرسه

خوشبختی شاید این باشه که سرتو بذاری روی سینش و به صدای قلبش گوش بدی .......  

خانم هایده هم بخونه  

هرچی که جادس رو زمین به سینه من میرسه 

  

ازت بپرسه سردردت بهتر شد؟؟ 

که یدفه مانی بپره رو کله هردوتون و بگه : 

دوباره منو با تام وجری خر کردین؟؟؟؟ 

  

احساس کنی مغزت متلاشی شده!!!!!!!!  

ولی با غش غش خنده بگی سرم خوب خوب شد............خوب خوب......

کاش بدتر بودم.......؟؟؟؟؟

رنگها گاهی ادم رو متنفر میکنن از رنگین کمان....  

وقتی از یکی که هیچ انتظارش رو ندارم بجای یک رنگی یا حداقل دو رنگی !!هزار رنگی میبینم 

.... 

گاهی بدم میاد از هرچی مردونگیه......

وقتی میبینم دختر خوشگل جوونی رو که با مادرش اومده اورژانس و ساق پاش با لگد شوهرش شکسته... 

و شوهرش رو میبینم با رگ گردن متورم و ادعای مردونگی....... 

گاهی از هرچی نجابته بدم میاد.... 

وقتی دختر ۱۸ساله رو میبینم که خودکشی کرده به جرم اینکه نجابتش توسط برادرش  زیر سوال رفته و برادرش توی اورژانس به پرستار زن و پزشک زن چه مجرد و چه متاهل تلفن میده که کاری داشتید در خدمتیم.... 

گاهی دلم میخواد بد بودم بد بد بد  

نه اینکه حالا خوبم نه 

کاش بدتر بودم....

شاید با دیدن بدیها اینقد داغون نمیشدم  

شاید......

گاهی احساس میکنم....

گاهی احساس میکنم خیلی از خودم دورم 

گاهی یه دفه از خودم بدم میاد 

گاهی مثل الان که یه پیرمرد 73ساله از در اومد داخل و گفت خانم دکتر میشه یه فشار از من بگیرید و من بدون نگاه به چشماش گفتم آقا اینجا که درمانگاه یا مطب نیست...برای فشار گرفتن برید درمانگاه....... 

که چشمم در چشماش گره خورد و بعد نگاهم به لباس مندرسش افتاد.....

یه آن خالی شدم 

 

چرا این رفتار رو کردم؟؟ 

چون از کارم اینجا ناراضیم؟ 

چون از صبح اعصاب نداشتم؟ 

چون دیشب مانی خوب غذا نخورد؟ 

چون با محمد یه بحث تکراری داشتم که به نتیجه نرسید؟ 

چون انگشت دست مامان درد میکنه و دیروز نتونستم ببرمش دکتر ارتوپد؟ 

چون سرم به شدت درد میکنه و در حال انفجاره؟ 

خاک به سرت 

هردلیلی داشتی 

حق نداشتی بدون نگاه به چشماش با حرفت دلش رو بشکونی  

خوبه بازم از چشماش فهمیدی که دلش رو شکوندی

خاک... 

گفتم ببخشید حاج آقا بشینید فشارتون رو بگیرم 

نشست 

کاف رو که رو دستش بستم با پر شدن کاف احساس کردم منم دارم خفه میشم  انگار این کاف بجای بازوی اون دور گردن من بسته شده بود

با خالی شدنش منم یه آن برگشتم 

گفتم فشارتون 13روی 8هستش 

تشکر کرد و گفت 

پیر شی دخترم!  

(نمیدونم دعا بود یا....)

 

و رفت 

ولی ذهن درگیر من موند و اینکه چی شد 

از اون همه آرمانی فکر کردن رسیدم به اینجا که  

از یه پیرمرد 73ساله فشارخون رو که ساده ترین کار پزشکیه به زور بگیرم..............

برای حنا

.سلام رفیق قدیمی 

خوبی؟خوش میگذره؟ 

اگه از احوالت من بخوای ای میگذره... 

دیشب خوابتو میدیدم 

بازم مثل بچگیها تو کوچه باغ پشت خونه مادر بزرگم داشتیم خاله بازی میکردیم 

نرگس هم بود نرگسو که یادته؟همون عروسک قدبلند با مژه های مشکی برجسته همون که وقتی لالا میکرد چشمش بسته میشد و ما کلی کیف میکردیم...یادت نیومد؟؟؟بابا نرگس که لباس گل گلی داشت و همیشه سر اینکه کدوممون مامانش باشیم دعوا بود همون که گیسای سیاه شبق داشت مثل مال تو که همیشه حسودیم میشد چرا موهام مشکی مشکی نیست مثل موی تو مثل شب مثل غم........خوب یادت اومد خدارو شکر 

داشتم میگفتم 

من بودم و تو بودی و نرگس......... 

نرگس تو بغل تو بود و منم داشتم موهاشو میبافتم 

گفتی مانا اذیتش نکن 

گفتم کاریش ندارم که فقط موهاشو میبافم 

گفتی دردش میاد 

گفتم دردش بیاد اصن به تو چه مربوط 

گفتی منم دردم میاد ..........

نگات کردمو گفتم مگه موهای تو رو دارم میباف..........ولی تو مو نداشتی پوست سرت بود که انگار چشم داشت و بهم زل زده بود......... 

گفتم حنا ......موهاتو چکار کردی 

خندیدی و گفتی دادمش به نرگس ...ببین چقد موهاش زیاده.. 

موهای بافته نرگس تو دستم بود..مثل یه طناب سیاه.......سر نرگس...سر نرگس هم مو نداشت.. 

زار زدم....حنا......من موهای نرگسو کندم......حنا 

خندیدی.........تو نکندی شیمی درمانی کنده..........ببین مثل من......ببین 

نالیدم..........حنا ...........من میترسم........

خندیدی.....مگه تو دکتر نیستی؟ 

نه ...نیستم ....من فقط6سالمه مثل تو........... 

خندیدی..........من 26سالمه مانا ........ 

..........................................

پوست سرت بود انگار که با چشماش بهم زل زده بود..........چشمای تیره و براق........  

پارچه سفیدی که روت کشیده بودن هم نمیتونست برقشون رو مخفی کنه

رفیق کوچه باغهای بچگی .............

درد داشتی..............غم داشتی...........آرزوی مرگ میکردی........ 

دیگه 

درد نداری........غم نداری...................... تو آغوش مرگ آروم گرفتی.............

من بهت میگم  

خیالت راحت 

آخه من دکترم حنا............