عاشقتم جهان سوم!!

به سلامتی برگشتم!!!!!!! 

حسابی خوش گذشت 

شرح خلاصه ای از سفرنامه رو اینجا میذارم: 

روز اول ۱۳/۲/۹۱ 

صبح ساعت ۹ بادکتر گیتی (دوس جونی که این سفر رو پیشنهاد داد)از فلکه ۲ صادقیه رفتیم برج میلاد و جاتون خالی حسابی سر تا پاش!!!!رو بازدید کردیم 

ناهار رو همونجا ساندویچ خوردیم  

بعد هم با اتوبوس رفتیم نمایشگاه و به طور کاملن ثابت از غرفه کودک و نوجوان بازدید کردیم!!!!!!!!!!!!و تعدادی کتاب توپ جهت مانی خریداری شد یه سری هم به غرفه ناشران دانشگاهی زدیم که از بس نامرتب بود بی خیال شدیم 

من دنبال نشر چشمه بودم که شنیدم امتیازش لغو شده و در نمایشگاه نیست.... 

ماهم در یک عملیات انقلابی نمایشگاه رو تحریم کردیم و زدیم بیرون!!!!!!!!

ساعت ۸شب مثل دو جنازه متحرک  وارد ایستگاه مترو مصلی شدیم و نزدیک بود دچار خفگی ناشی از فشار زیاد و کمبود اکسیژن بشیم که ایستگاه امام پیاده شدیم و بعد سوار خط 2شدیم که بریم صادقیه که بازهم ازدحام و..... 

گیتی یه دفه نشست کف مترو  و آروم به من گفت بابا داریم میمیریم ...!!!!جهنم پرستیژ و دکتری و....... کی به کیه بشین تا غش نکردیم....!!!!

 دست منو هم گرفت و دو تایی نشستیم   

یه خانمی لواشک و غیره میفروخت که کلی دعا به جونش کردیم و لواشک خریدیم...

اینجانب یک عدد لواشک پذیرایی بیرون آوردم شروع کردیم به خوردن!! 

یه خانم متشخص خارج گشته کلا باکلاس کنار ما ایستاده بود و با دیدن ما سری از روی تاسف تکون داد و به خانم مسن بغلیش گفت: میبینین جوونای مملکت رو؟اینا قراره آینده ساز باشن! 

واقعن دلم میسوزه...یه جوون چرا باید اینقد بی روحیه باشه که نتونه رو پاش واسته و اینجور ولو باشه..شما فک نکنین از خستگیه نه اینا از نظر روحی خسته ان.... مطمین باشین اینقد بی حوصله هستن که نه حال پیشرفت دارن نه حال درس و ...........

من و گیتی با دهن پر از لواشک و چشم های گرد به هم نگاه میکردیم!!که یه دفعه منفجر شدیم از خنده  اونقد خندیدیم که به سرفه افتادیم!!! 

خانمه ادامه داد:من هر دو ماه میرم چین..اینقد پیشرفت دارن..با این ازدحام یک بار ندیدم کسی کف مترو بشینه!!!کجای دنیا تو مترو دست فروش دارن!!!؟؟واقعن که جهان سوم هستیم!!! و...................... 

قیافه منو گیتی واقعن دیدنی بود   

از یک طرف شوکه بودیم و از طرف دیگه اونقد خندیده بودیم که درحال خفه شدن بودیم 

خوب بود خیلی خوب 

هرچی بودیم...خودمون بودیم و کاری که دوست داشتیم انجام بدیم!! 

به کسی چه مربوط؟؟؟؟؟!!!! 

 

 

 

 

مانی انگلیش اسپیک می کند

در مسیر کلاس:  

مانی:مامان وقتی از کلاس بیرون میام به میس سارا چی بگم؟ 

من:بگو گودبای  

مانی :اوهوم....

دم در موسسه  

  مانی:مامان وقتی از کلاس بیرون میام به میس سارا چی بگم؟ 

من:بگو گودبای 

 مانی :اوهوم....

دم در کلاس   

  مانی:مامان وقتی از کلاس بیرون میام به میس سارا چی بگم؟ 

من:بگو گودبای 

  مانی :اوهوم.... 

(اجازه نمیده از کلاس بیام بیرون ومیگه پیشش باشم)  

وسط جو گیری میس سارا و خوندن شعر با حرکات موزون 

  مانی:مامان وقتی از کلاس بیرون میام به میس سارا چی بگم؟ 

من:بگو گودبای  

  مانی :اوهوم....

 

۳۰دقیقه از کلاس گذشته 

 مانی:مامان وقتی از کلاس بیرون میام به میس سارا چی بگم؟ 

من:بگو گودبای    

 مانی :اوهوم.... 

۴۵دقیقه از کلاس گذشته 

مانی:مامان وقتی از کلاس بیرون میام به میس سارا چی بگم؟  

 من:بگو گودبای    

 مانی :اوهوم  

1ساعت از کلاس گذشته 

مانی:مامان وقتی از کلاس بیرون میام به میس سارا چی بگم؟  

من:خفم کردی بچه 

بگو گور بابات 

مانی:گوربابات گوربابات....... وان تو تری فور....گوربابات گوربابات.........

من: 

میس سارا:

به نام نمایشگاه کتاب به کام.....

خوبه یه رفیق داشته باشی 

رفیقت زنگ بزنه 

بگه : 

مانا پایه ای 2روز مال خودمون باشیم 

بریم تهران 

به نام نمایشگاه کتاب

به کام خرید و گردش 

نظر رفیقت این باشه که محمد و مانی نیان 

خوبه محمد قبول کنه 

خوبه مامانت هم بگه بچه و شوهرت با من برو 

خوبه سریع بلیط بگیرین 

3شنبه رفت وجمعه برگشت 

خوبه از الان کلی ذوق کنی و هی نقشه بکشی 

 

 

من الان اینطوریم 

خیلی بی جنبه ام نه؟؟؟؟

گاهی احساس میکنم....

گاهی احساس میکنم خیلی از خودم دورم 

گاهی یه دفه از خودم بدم میاد 

گاهی مثل الان که یه پیرمرد 73ساله از در اومد داخل و گفت خانم دکتر میشه یه فشار از من بگیرید و من بدون نگاه به چشماش گفتم آقا اینجا که درمانگاه یا مطب نیست...برای فشار گرفتن برید درمانگاه....... 

که چشمم در چشماش گره خورد و بعد نگاهم به لباس مندرسش افتاد.....

یه آن خالی شدم 

 

چرا این رفتار رو کردم؟؟ 

چون از کارم اینجا ناراضیم؟ 

چون از صبح اعصاب نداشتم؟ 

چون دیشب مانی خوب غذا نخورد؟ 

چون با محمد یه بحث تکراری داشتم که به نتیجه نرسید؟ 

چون انگشت دست مامان درد میکنه و دیروز نتونستم ببرمش دکتر ارتوپد؟ 

چون سرم به شدت درد میکنه و در حال انفجاره؟ 

خاک به سرت 

هردلیلی داشتی 

حق نداشتی بدون نگاه به چشماش با حرفت دلش رو بشکونی  

خوبه بازم از چشماش فهمیدی که دلش رو شکوندی

خاک... 

گفتم ببخشید حاج آقا بشینید فشارتون رو بگیرم 

نشست 

کاف رو که رو دستش بستم با پر شدن کاف احساس کردم منم دارم خفه میشم  انگار این کاف بجای بازوی اون دور گردن من بسته شده بود

با خالی شدنش منم یه آن برگشتم 

گفتم فشارتون 13روی 8هستش 

تشکر کرد و گفت 

پیر شی دخترم!  

(نمیدونم دعا بود یا....)

 

و رفت 

ولی ذهن درگیر من موند و اینکه چی شد 

از اون همه آرمانی فکر کردن رسیدم به اینجا که  

از یه پیرمرد 73ساله فشارخون رو که ساده ترین کار پزشکیه به زور بگیرم..............

برای حنا

.سلام رفیق قدیمی 

خوبی؟خوش میگذره؟ 

اگه از احوالت من بخوای ای میگذره... 

دیشب خوابتو میدیدم 

بازم مثل بچگیها تو کوچه باغ پشت خونه مادر بزرگم داشتیم خاله بازی میکردیم 

نرگس هم بود نرگسو که یادته؟همون عروسک قدبلند با مژه های مشکی برجسته همون که وقتی لالا میکرد چشمش بسته میشد و ما کلی کیف میکردیم...یادت نیومد؟؟؟بابا نرگس که لباس گل گلی داشت و همیشه سر اینکه کدوممون مامانش باشیم دعوا بود همون که گیسای سیاه شبق داشت مثل مال تو که همیشه حسودیم میشد چرا موهام مشکی مشکی نیست مثل موی تو مثل شب مثل غم........خوب یادت اومد خدارو شکر 

داشتم میگفتم 

من بودم و تو بودی و نرگس......... 

نرگس تو بغل تو بود و منم داشتم موهاشو میبافتم 

گفتی مانا اذیتش نکن 

گفتم کاریش ندارم که فقط موهاشو میبافم 

گفتی دردش میاد 

گفتم دردش بیاد اصن به تو چه مربوط 

گفتی منم دردم میاد ..........

نگات کردمو گفتم مگه موهای تو رو دارم میباف..........ولی تو مو نداشتی پوست سرت بود که انگار چشم داشت و بهم زل زده بود......... 

گفتم حنا ......موهاتو چکار کردی 

خندیدی و گفتی دادمش به نرگس ...ببین چقد موهاش زیاده.. 

موهای بافته نرگس تو دستم بود..مثل یه طناب سیاه.......سر نرگس...سر نرگس هم مو نداشت.. 

زار زدم....حنا......من موهای نرگسو کندم......حنا 

خندیدی.........تو نکندی شیمی درمانی کنده..........ببین مثل من......ببین 

نالیدم..........حنا ...........من میترسم........

خندیدی.....مگه تو دکتر نیستی؟ 

نه ...نیستم ....من فقط6سالمه مثل تو........... 

خندیدی..........من 26سالمه مانا ........ 

..........................................

پوست سرت بود انگار که با چشماش بهم زل زده بود..........چشمای تیره و براق........  

پارچه سفیدی که روت کشیده بودن هم نمیتونست برقشون رو مخفی کنه

رفیق کوچه باغهای بچگی .............

درد داشتی..............غم داشتی...........آرزوی مرگ میکردی........ 

دیگه 

درد نداری........غم نداری...................... تو آغوش مرگ آروم گرفتی.............

من بهت میگم  

خیالت راحت 

آخه من دکترم حنا............